امروز هفتم مرداد 1403 هستم به خاطر گرما اکثر شرکت های دولتی تعطیل شدن که شامل حال ما هم شد . تقریبا ساعت 7 بیدار شدم یک ساعتی به سقف خیره شدم و داشتم به هرچیزی که تو ذهن یا ناخداگاهم بود فکر میکردم . دوست داشتم صبح امروز برم باشگاه یا برم پارک بدوم ولی حسش نبود البته هیچ موقع حس این کارا رو ابتدای کار ندارم و همیشه خلاف میلم وحس راحت طلبیم پا میشم میرم و وقتی هم میرم چقد هم خوشحال میشم میگم چه کار خوبی کردم اومدم و همیشه هم خیلی راضی برمیگردم خونه . ولی امروز مثل بعضی روز های دیگه دوست داشتم لش کنم زندگی که همش پیشرفت و حس خوب نیست .بنظرم یه موقع هایی هم لازمه تو خودت باشی و حتی حس بدی داشته باشی حس ناامیدی ، پوچی ، تنهایی و … البته نه که لازم باشه چون ما در طول زندگیمون سرشار از حس نا امیدی و تنهایی و… هستیم .ولی من همیشه سعی میکنم منطقی به داستان نگاه کنم که اینام جزویی از زندگیه . 30 سالگی جزویی از زندگیه از دست دادن عزیزانمان جزویی از زندگیه احساس پوچی ، تنهایی و … جزویی از زندگیه و همه ما کم و بییش دچار این موضوع هستیم این موضوع برای همه ادم ها بوده هست و خواهد بود . البته نباید بزاریم کل زندگیمون رو در بر بگیره شاید ترس از همینه که باعث میشه بعضی از فعالیت های خودجوش رو داشته باشم . وقتی یک کاری رو به سر انجام میرسونم حس رضایت از خود و خوبی دارم که باعث میشه مشکلات دیگه کمرنگتر بنظر بیان برام . نمیدونم چرا ولی چند مدته گذر زندگی برام خیلی سریع شده دوست دارم وقتی به پارسال یا چند سال پیش خودم نگاه کنم حسرت نداشته باشم ای کاش فلان کار رو میکردم . انگار یه بیماری گرفتم که همیشه خودم رو 50 سالگی تصور میکنم که اون موقع به چی فکر میکنم و دلم میخواست چه کارایی رو انجام بدم که ندادم برای همین سعی میکنم تا جایی که میتونم تجربه و خاطره های خوبی برای خودم بسازم احساس مفید بودن بکنم یادگیری داشته باشم ورزش کنم برای بقیه مفید باشم .
دوست داشتم بیشتر بنویسم کلی حرف اون گوشه موشه های ذهنم هست که به زبون اوردنشون خیلی سخته بران ولی نوشتشون بهم حس خوبی میده
: )
امروز سعی میکنم باشگامو برم چون ی هفتس نرفتم یکم گیتار تمرین کنم رو کافیته کار کنم و یکمم هم زبان بخونم عصر هم با دوستای خوبم چندین سالم بریم بیرون بیخیال همه . خیلی سریع تایپ کردم امیدوارم غلط املایی نداشته باشم : )