امروز ۱۰ آبان ۴۰۳ هست، آخرین هفته کاریه. این مقاله رو در کافه اندورا با گوشی مینویسم. اومدم کتاب صد سال تنهایی رو بخرم که فروشنده گفت نداریم و چاپش ممنوعه. برام خیلی جالب بود که مگه کتاب رو هم سانسور میکنن! بعد کافه میخوام برم کتابفروشی دی و از اونجا بخرم البته اگه داشته باشه چون گفت خیلی سخت پیدا میشه. :( کتاب مسخ رو هفته پیش از کتابفروشی بالای کافه اندورا گرفتم چون تعریفش رو خیلی شنیده بودم. شروع داستان خیلی عجیبه. داستان گرگور، شخصیت اصلی، که تبدیل به سوسک میشه! من اگه نویسنده بودم داستانش رو یک جور دیگه شروع میکردم و بهجای سوسک شدن، یک اتفاق دیگه برای گرگور پیش میآوردم چون اینکه یک نفر صبح بیدار بشه و تبدیل به سوسک شده باشه برای من جالب نیست :( . البته من سلیقه خودم رو میگم! حتی تو فیلمها هم همیشه فیلمی رو میبینم که واقعیت داشته باشه یا به اصطلاح رئالیسم باشه. البته کتاب میخواد بهمون یه چیزی رو برسونه و خود داستان به نظرم خیلی مهم نیست. گرگور یک شخصیت خانوادهدوسته. برای بدهی که پدرش داره مجبوره سخت کار کنه. البته خودش هم از این موضوع خیلی خوشحاله که داره به خانواده کمک میکنه. حتی یکی از آرزوهاش اینه خواهرش رو به مدرسه موسیقی بفرسته. اما بعد از مسخ شدن تقریباً ارتباطش رو با خانواده از دست میده تا جایی که تنها و منزوی میشه. پدر و مادرش دلشون نمیخواد گرگور رو ببینن و فقط خواهر ۱۷ سالهشه که بهش میرسه. گرگور گرچه شکل ظاهریش تغییر کرده ولی درونش همون آدم سابقیه با همون احساسات. با بیکار شدن گرگور اوضاع خانواده سخت میشه و ارتباط گرگور با خانواده هر روز کمرنگتر میشه. یک روز در اتاق گرگور باز بود و وقتی بیرون اومد، مادرش از شدت ترس غش کرد و پدرش هم که تازه از سر کار برگشته بود، عصبانی شد و به گرگور صدمه زد. ولی گرگور اصلاً قصد نداشت به کسی آسیب برسونه و تمام هدفش این بود کسی رو ناراحت نکنه ولی خواسته یا ناخواسته بعضی از اتفاقات پیش میاومد. یک شب مهمون داشتن؛ در واقع یکی از اتاقهای خونه رو به سه نفر اجاره داده بودن. خواهرش برای مهمونا داشت ویولن میزد و گرگور به قدری از صدای نواختن خواهرش خوشش اومده بود که از اتاقش اومد بیرون و میخواست به خواهرش بگه که بقیه هنر تو رو درک نمیکنن و بیا تو اتاق من برای من ویولن بزن. وقتی گرگور خیلی نزدیک شد یکی از مهمونا گرگور رو دید و همه چی خراب شد. همه اعضای خانواده به خاطر شرایط پیش اومده و همچنین گرگور به گریه افتادن و به این نتیجه رسیدن که تکلیف گرگور رو یکسره کنن. بعد از اینکه گرگور به اتاقش برگشت، خواهرش در اتاقش رو بست و گفت خلاص! بعد از چند روز، گرگور تو اتاقش به دلیل ضعف شدید و گرسنگی میمیره که باعث خوشحالی همه میشه. حتی همه اعضای خانواده مرخصی میگیرن که مسافرت برن. همه اعضای خانواده شاغل شده بودن و تقریباً اوضاع مالی خانواده رو به بهبود بود و همه شاد و خوشحال بودن.
کتاب یکی از واقعیتهای زندگی رو میخواد بهمون برسونه که برای هر کسی ممکنه پیش بیاد . من اگر جای نویسنده بودم به جای سوسک شدن مینوشتم بر اثر تصادف قطع نخاع شد!یک داستان تو پادکست رواق بود که میشه گفت به داستان مسخ ربط داره. دختری سرطان داشت و دکترش بهش میگه کمتر از ۶ ماه دیگه زندهست. دختر خیلی ناراحت میشه و این خبر رو هم به خانوادش میده و خانواده هم خیلی ناراحت میشن ولی نه برای همیشه! بعد از چند مدت همه چی مثل قبل میشه و اون احساس همدلیه اول بین دختر و خانواده برقرار نمیشه. اونجا دختر میفهمه چقدر آدمها تنهان و بدون اون هم زندگی جریان داره! فکر کنم همه ما شبیه گرگور رو تو جامعه دیدیم. شاید پدربزرگها و مادربزرگها مثال خوبی باشن. وقتی تو دوره پیری هستن مثل گرگور ممکنه احساس تنهایی یا رنجیده بشن. وقتی این داستان رو تموم کردم بیشتر احساس پوچی کردم که جهان چقدر جای بدی میتونه باشه. شاید یک روز خود ما گرگور باشیم.