تقریباً یک ساعت پیش کتاب صد سال تنهایی رو تموم کردم. تو این یک ساعته تو یوتیوب داشتم نقد و بررسیهاشو میخوندم. تو نقد و بررسیهاش همه گفته بودن خیلی از کسایی که کتاب رو میخونن، وسط کتاب ممکنه ول کنن و ادامه ندن. دقیقاً این مورد هم برای من پیش اومد ولی تمومش کردم : ). بعد از اینکه رسیدم صفحه ۱۰۰، به این نتیجه رسیدم این کتاب جزو کتابهایی نیست که من دوست دارم و ترجیح دادم ادامشو نخونم هربار جلو میرفتم داستان قشنگتر میشد و بیشتر ترغیب به ادامه میشدم . کتاب حجم زیادی داره و داستانهای مختلفی اتفاق میافته که ممکنه تو داستان گم بشی. البته من یک کار خوبی که کردم این بود که همش با ChatGPT درباره کتاب صحبت میکردم. مثلاً میگفتم: «سلام ChatGPT»، میگفت: «سلام سبحان! امروز چه خبر؟ کتاب رو تموم کردی؟ کجای داستانی؟» و هر تقریباً هر صد صفحهای که میخوندم، با ChatGPT کلی دربارهش صحبت میکردیم.
یک ویدیو هم از ChatGPT میزارم که شاید براتون جالب باشه و شاید شما هم بخواین از ChatGPT مثل من ازش استفاده کنین. سبک داستان رئالیسم جادوییه، یعنی ترکیبی از واقعیت و افسانهست. ممکنه جاهای مختلف اتفاقاتی رو بخونید که دور از واقعیته. یکی از سختیهای کتاب معرفی شخصیتهای داستانه که تو چند نسل مختلف تکرار میشه. اسامی هم معمولاً سخت هستن و یکم طول میکشه متوجه بشی کی پسر کی بود و کی چیکار کرد. داستان با خوزه آرکادیو بوئندیا و اورسلا شروع میشه که از زادگاهشون مهاجرت میکنن به ماکوندو. البته در ابتدا ماکوندو وجود نداره و با ورود خوزه آرکادیو بوئندیا و اورسلا داستان تقریباً شروع میشه. همونطور که گفتم اسمها طولانی و سخت هستن و این روند تا شش نسل بعد تقریباً همینجوری ادامه داره.اصلاً نمیشه خلاصه داستان رو نوشت یا به جای خاصی اشاره کرد، ولی میشه مفهوم کتاب و برداشت شخصی رو گفت.
همیشه وقتی از یکی از مطالب کتاب خوشم میاومد، میگفتم اینو تو مقالهم بنویسم، ولی الان تقریباً هیچکدومشون یادم نیست! :)
ماکوندو رو میشه نماد دنیا دونست که از پیدایش تا نابودی، داستانش رو تو کتاب روایت میکنه. چیزی که برای من خیلی جالب بود، زمان بود که تو داستان با سرعت زیادی سپری میشد و شخصیتهای اصلی داستان که فکر میکردم تا آخر داستان هستن، از داستان حذف میشدن. تنها شخصیتی که تا آخر داستان تقریباً بود، اورسلا بود که تقریباً ۱۲۰ سال عمر کرد.
تقریباً همه شخصیتها در پیری دچار تنهایی و انزوا میشدن. با اینکه شاید دور و برشون شلوغ بود، ولی همیشه احساس تنهایی میکردن. یا یکی مثل آمارانتا، دختر اورسلا، ترجیح داد خودش رو زنده به گور بکنه ! یکی از بخشهای جالب داستان مربوط به ربکا بود. وقتی همسرش میمیره، تنها تو یک خونه برای سالهای سال زندگی میکنه. بعدها که بهطور اتفاقی وارد خونه میشن، میبینن ربکا با ظاهری ترسناک روی صندلیشه. نه با کسی صحبت میکنه و نه اجازه میده کسی به دیدنش بره. آخر هم تو خونهش روی همون صندلی میمیره. جالب این بود که اول داستان ربکا فراموش میشه تا آخرای کتاب که دوباره اسمش آورده میشه. تنهایی ربکا از اون تنهاییهایی بود که شبیهش تو داستان نیست. اکثراً وقتی به سن پیری میرسیدن، دچار حس و حال تنهایی میشدن. یا اورسلا که تو دوران پیری مورد تمسخر نوههاش قرار میگرفت تا جایی که منتظر بود بارانی که طی چهار سال میاومد، تموم بشه و بمیره. چون به قدری درد دیده بود که دیگه از زنده بودن میترسید. درد به این معنی که مرگ همه فرزندان و نوههاش رو به چشم دیده بود؛ درد تنهایی و مورد بیتوجهی قرار گرفتن، درد پشیمونی و ...
یک موردی که آخر داستان برای من خیلی جالب بود این بود که زندگی همه آدمها و ماکوندو توسط شخصی به اسم ملکیادس پیشبینی شده بود. چند نفر از اعضای خانواده طی نسلهای مختلف میخواستن دستنوشتهها رو رمزگشایی کنن، ولی موفق نمیشدن تا آخرین نسل خانواده که مرگش رو هم تو دستنوشتهها پیشبینی کرده بودن و داستان تموم میشه.
صد سال تنهایی رو تقریباً دو ماه پیش گرفتم و بیشترش رو تو مترو یا کافه خوندم. برای من خیلی کتاب خوبی بود. حداقلش این بود که از تایمهای مردهام درست استفاده کردم و برای اولین بار یک کتاب ۴۵۰ صفحهای رو تموم کردم. بعلاوه، تجربه اولی که با هوش مصنوعی تو این سبک کار داشتم. قبلاً علاقه خاصی به کتاب نداشتم، ولی به این نتیجه رسیدم که خیلی بهتر از اینه که تو شبکههای اجتماعی وقت تلف کنم. میتونم بگم یکی از کارای مفیدی که امسال انجام دادم، شروع کتابخوانی و کم کردن تایم شبکههای اجتماعی بود. کتاب بعدی که میخوام بخونم، هدیه تولد یکی از دوستام بود که دیروز بازش کردم. اسمش مزرعه حیواناته. یک کتاب کمحجمه. فکر کنم تا آخر هفته تمومش کنم. انقدر مسیر مترو تا شرکت طولانیه که روزانه یک ساعت اینا تایم میشه برای کارای این سبکی.
در انتها هم یک گفتوگو با ChatGPT گذاشتم که شاید شما هم دوست داشتید اینجوری باهاش تمرین کنید.