هفته پیش رفتم تو chat gpt یکیسری اطلاعت درباره علایقم بهش دادم در اخر چنتا رمان بهم معرفی کرد که اولیش بیگانه بود رفتم نقد و بررسی هاشو خودنم دیدم همون چیزه که دوست دارم بخونم بعلاوه اینکه تعداد صفحاتش هم زیاد نیست چون کتاب هایی که تعداد صفحه زیادی دارن خستم میکنه :_) . داستان رو اسپویل نمیکنم و فقط به طور خلاصه برداشت خودم رو میگم . بیگانه در باره پوچ بودن زندگیه . شخصیت اصلی داستان (مورسو) یک ادم واقع بین و پوچگراس که نسبت به چی احساس بی تفاوتی میکنه حتی وقتی مادرش میمیره حس غم و اندوهی که عموم مردم برای سوگواری دارن رو نداره .این منقطی نگاه کردن به همه چیز از نظر زندگی اجتماعی ادمها قابل قبول نیست . همین دلیل باعث میشه در دادگاه علیه مورسو بد تموم بشه. مورسو عادت به تظاهر کردن نداره و هر احساسی در اون لحظه داره بیان میکنه برای مثال معشوقش چند بار بهش میگه تو منو دوست داری میگه نمیدونم و برایم هم فرق نداره . فکر کنم همه ما تو زندگی برای مدت کوتاهی حتی در حد چند دقیقه مثل مورسو بودیم و فکر کردیم از نظر مورسو فرقی نمیکنه تو 30 سالگی بمیری یا تو 40 سالگی و زندگی هدف و ارزشی ندارد البته تو ناخداگاه ما هم همچین فرضه ای هست ولی چون خیلی ترسناک و سخته نمیتونیم خیلی بهش فکر کنیم چون بنظرم باید خیلی قوی باشی بپذیری و قبول کنی ولی مورسو قبول کرد حتی قبل از مرگش هم مثل همیشه حرف که بهش باور داشت رو گفت. اگه وقت خوندن کتاب رو ندارید میتونید ویدیو زیر رو مشاهده کنید در اسلاید بعد هم مکالمه مورسو با کشیش قبل از مجازاتشه که بنظرم بد نیست چند دقیقه گوشش بدین .