کافه رویا؛ یک داستان کوتاهِ کوتاه "تو چاقویی هستی که من درون خود می چرخانم" - فرانتس کافکا دومین ماه از سومین فصل سال بود. فصل سرخ، باران تازه شروع شده بود. تازه رسیده بودم. در کافه روی صندلی کنار پنجره نشستم، همان صندلی که انتهای ک ...